برای چندمین بار جمع شد توی بغلم و گفت این بهترین روز تولدی بود که داشتم...
خیلی برایش خوشحالم. خوشحالم که سیر نیست. که میتواند در شادیهای کوچک هم لذتهای عمیق را تجربه کند.
معلم به بچههای کلاس گفته بود یک حلقهی بزرگ درست کنند. بعد دخترک و دوست محبوبش دستهای هم را گرفته بودند و وسط حلقهی بچهها آنقدر چرخیده بودند تا سرشان گیج رفته بود. مرکز حلقه بودن، وسط معرکه بودن و مخاطب اصلی «تولد تولد تولدت مبارک» خواندن همکلاسیها بودن، حسابی به جانش نشسته بود.
شب پدرش با یک کیک تولد آماده که از قنادی خریده بود و چند مدل شمع مختلف و یک بسته فشفشه آمد و دخترک حسابی غافلگیر شد.
برای تولدش یک گردنبند با مجسمهی طوطی سفارش دادهام که یک ماه دیگر میرسد. کیک را که دید با تعجب گفت این تا یک ماه دیگه میمونه؟ خراب نمیشه؟ :))... گفتم امشب میخوریمش.
هزار بار شمعها را فوت کرد. چند تایی عکس دستهجمعی گرفتیم. شام خوردیم. کیک را برید و خوردیم و تولد تمام شد. برای کامل شدن عیشش هم گفتم؛ شب، دو تایی توی هال میخوابیم!
خوشحال بود که امسال دو تا تولد داشته. یکی توی مدرسه یکی توی خانه. در حالیکه نه تولد مدرسه نه کیک خوردن و شمع فوت کردن توی خانه، هیچ کدام کمترین تشریفات یک جشن تولد خیلی ساده را هم نداشت. نه بادکنکی، نه تزئینی نه کلاه بوقیای، .... هیچی.
فقط پررنگ شدن امروز به عنوان روز تولدش در مدرسه و خانه، روزش را حسابی ساخته بود. الحمدلله.