آبلیموعسل که براش درست می‌کردم دو سوم نیم‌لیوان رو پر می‌کردم. دو قلوپ می‌خورد و بقیه‌ش می‌موند. این بار گفتم خب این که نمی‌تونه همه‌ش رو بخوره، بذار کمتر براش درست کنم.

 

یک سوم نیم‌لیوان رو پر کردم و براش آوردم. کمی‌ش رو که خورد گفت مامان ممنون که برام کم درست کردین که بتونم همه‌ش رو بخورم! و همه‌ش رو سر کشید... انگار که توی اون لحظه که داشتم با خودم حرف می‌زدم کنارم بوده و ذهنم رو خونده...

و اینکه تشکر کرد ازم بابت تغییر عادتم، خیلی حس خاصی داشت.

چی میشه که وقتی بزرگ می‌شیم انقدر خالی می‌شیم از تفکر و تشکر؟ 

+ تاريخ شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰ساعت 1 نويسنده : زینب‌سادات |