شلوغی مطب باعث شده بود سه نفری خودشان را روی دو تا صندلی جا کنند. مادر سرش را کرده بود توی خسی در میقاتِ جلال و پسرها مثل خرما به هم چسبیده بودند. توی فضای کوچک اتاق انتظار بدون هیچ امکاناتی فقط با استفاده از دست های شان سعی می کردند سر خودشان را گرم کنند و سر بقیه ی بیمارها هم از روی بیکاری گرم آن‌ها شده بود. چه کاری می شد کرد؟ پسر بزرگ‌تر دستش را محکم مشت می کرد و برادر کوچکترش به زور و زحمت مشتش را باز می کرد. واقعا نمی دانم چندین بار این کار را انجام دادند. برادر بزرگ تر ظاهرا خسته شده بود و به مادرش گله می کرد که دیگر نمی خواهد ادامه بدهد٬ ولی فسقلی چهار-پنج ساله بی‌خیال نمی شد. پیرمردی که کنارشان نشسته بود به شدت روی‌شان زوم کرده بود و همین‌طور با لبخند میخ شده بود به کلنجار رفتن دست‌هایشان. آخرش هم طاقت نیاورد و با ادبیاتی که به سن و سالش نمی خورد، به پسر کوچولو گفت: «چی کارش داری؟ یه کاری می کنی که پیله ش بشی؟ گیر دادی؟»

مادرشان هر از گاهی سرش را بلند می کرد، تذکری می داد و دوباره مشغول خواندن می شد. پسر کوچولو که بهانه ی آب گرفت پول داد دست برادر بزرگ تر که برود آب بخرد. باز هم یک بگومگوی کوچولو سرِ با هم یا تنها رفتن کردند و با تذکر مادر قرار شد هر دو با هم بروند. مادر نفس راحتی کشید و سرش را کرد توی کتاب. به پنج دقیقه نکشید که صدای پاهای‌شان مثل کوبیدن سم اسب از توی راه پله شنیده شد. پول توی دست‌شان بود و آبی در کار نبود. از منشی آب خواستند. پسرک دو قُلُپ خورد و همین!

دوباره بازیِ دست‌ها شروع شد. پسر کوچولو بدجوری حوصه اش سر رفته بود. مشت می کوبید به برادر بزرگ‌تر که هم‌بازی‌اش شود. مادر تنها راه خلاصی همه از این وضع را در جدا کردن بچه ها دید. خودش نشست وسط و قال قضیه کنده شد٬ بعد هم از پسر کوچولو که از دست برادرش شاکی بود، پرسید:«خب! حالا خوب شد؟». پسرک هم با صداقت تمام در حالی که سعی می کرد دستش را به برادرش برساند، گفت:«آره! فقط حالا دستم بهش نمی رسه!». مادر خوش‌بخت در حالی که خنده‌اش گرفته بود٬ یک کاغذ از توی کیفش در آورد و تند تند شروع به نوشتن چیزی کرد.

پسر بزرگ تر با یک لبخند پت و پهنِ موزیانه پرسید:« می شه بخونم؟»

- «نه!»

- «می خوای چی کار کنی؟ می خوای وارد وبلاگت کنی؟ می خوای لومون بدی؟ می خوای رسوامون کنی؟ من بالاخره می خونمش! ماااااااامااااااااان!»

و همین طور که می خندیدند و با هم چانه می زدند، پسر کوچولوی دل‌شاد پرید وسط حرفشان و با خوشحالی پرسید:«مامان اینا رو برای چی از تو کیفت درآوردی؟! می خوای با من نقطه بازی کنی؟!» و سرش را کرد توی کیف مادرش که دنبال یک خودکار دیگر بگردد.

نقطه بازی‌شان که تمام شد٬ دیگر نوبت شان شده بود و جلال هم رسیده بود به صفحه‌ی بیست و سه و از "باب جبرئیل" یک مشک‌مانندِ برزنتی خریده بود برای آب. 

دستــღـا


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, از لا به لای کتاب ها, یوسفانه, حسامانه
+ تاريخ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۱ساعت 8 نويسنده : زینب‌سادات |

یک هفته از یک هفته ای که به خاطر آبله مرغان توی خانه ماند و مدرسه نرفت گذشته. دو-سه روز است برنامه ریزی می‌کنند برای رفتن به پارک آبی. چند دقیقه قبل از رفتن با او شرط می کنم اگر مسئولین پارک به خاطر دیدن دانه های روی بدنش اجازه‌‌ی رفتن توی استخر را ندادند گریه و زاری راه نیندازد و پدرش را اذیت نکند.

وقت بیرون رفتن از خانه تسبیح را دستم می بیند.

- مامان داری چی می خونی؟

- صلوات می فرستم.

- برای منم دعا کن. باشه؟

- باشه. چشم.

بر می گردم توی اتاق تا جانمازم را جمع کنم. توی دلم به خدا التماس می کنم به خاطر دعای من نه٬ به خاطر اعتقادی که یوسف به دعای مادرش دارد اجازه بدهند برود توی استخر.

یک ساعت از رفتن شان می گذرد٬ هنوز برنگشته اند. خدا را شکر.


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, یوسفانه
+ تاريخ جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۱ساعت 15 نويسنده : زینب‌سادات |

باور دارم که کائنات فراموشکار نیست. وقتی ما به موضوعی فکر می‌کنیم کائنات از افکار ما با خبر می‌شود٬ امکانات و توانایی‌های خود را روی مسئله‌ی ما متمرکز می کند و در وقت مناسب به کمک‌مان می‌آید. دی‌روز وقتی زهرا سادات تماس گرفت تا از احوال پسر دایی‌اش که آبله مرغان او و ما را چند روزی خانه‌نشین کرده بود باخبر شود٬ حرف به کتاب‌های «بچه ها غافلگیر نشوید» کشیده شد. حین صحبت‌ها یادم آمد که مفاهیم و اطلاعاتی که این کتاب‌ها در اختیار بچه‌ها قرار می‌دهند دقیقا یکی از دل‌مشغولی‌های همیشگی من بوده. شاید دوستان قدیمی‌تر پستی را که درباره‌ی برق‌گرفتی خفیف مادرم نوشته بودم در خاطرشان مانده باشد. مامان تا مدت ها بعد از آن ماجرا می گفت در آن چند دقیقه‌ی وحشتناک فقط به این فکر می‌کرده که ای کاش ما بچه‌ها به او نزدیک نشویم٬ چرا که خطر مرگ در اثر برق‌گرفتگی برای شخص دوم چندین برابر بیشتر از شخص ناقل است.

همیشه در این فکر بودم چه طور می‌شود به بچه‌ها قبل از این که اتفاق‌های غیرمنتظره برای‌شان بیافتد٬ آموزش‌های لازم را داد. شروع کردم به طرح ریزی بازی برای این آموزش‌ها. بعضی نکاتی که به ذهنم می‌رسید را در قالب پرسش‌های عجیب و غریب و هیجان‌انگیز مطرح می‌کردم. مثلا به یوسف می‌گفتم اگر توی اتاق خودت باشی٬ در قفل باشد٬ کلید نداشته باشی و کسی هم خانه نباشد چه کار خواهی کرد؟ یا پرسش‌هایی شبیه به این. یوسف هم از این بازی استقبال می‌کرد و دوست داشت من پله پله سئوال ها را سخت‌تر و پیچیده‌تر کنم. ولی تا یک حد به خصوص که پیش می‌رفتیم دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسید و بازی تمام می‌شد.

دی‌روز متوجه شدم یافتن این کتاب‌ها بعد از این همه سال دقیقا پاسخی بوده که کائنات به تلاش‌های من در این زمینه‌ی خاص داده است. هر چند که حتما و یقینا کتاب‌های دیگری هم در این زمینه وجود دارد و اگر کائنات محترم قدری پافشاری و اصرار بیشتر از من می‌دید شاید خیلی زودتر از این‌ها٬ نیرویش را برای رساندن این‌جانب به هدفم بسیج می‌کرد.

و اما روشی که برای آموزش این کتاب ها در نظر گرفتم٬ به این صورت است؛ موضوع اصلی را مطرح می‌کنم و اجازه می‌دهم بچه‌ها راه حل‌های خلاقانه‌ی خودشان را بگویند. بعد از آن راه حل‌های پیشنهادی کتاب را برای‌شان می‌خوانم. البته بعد از انجام دادن چند تمرین کاملا دست‌شان می‌‌آید که اصول و روش حل مسئله به چه صورت است. برای ما که کارگاه آموزشی پر‌هیجانی بود.

یک مثال

مخاطب من یوسف بود ولی حسام هم به سئوالات پاسخ می داد.

بخاری برقی روشن است که ناگهان آتش می گیرد و کسی در خانه نیست. چه کار می کنید؟!

حسام: گریه می کنیم(ادای گریه کردن را در‌آورَد!). با گریه زنگ می زنیم به پدر و مادرمون. بعد می ریم پیش همسایه مون٬ می گیم ما رو سوار ماشینش کنه! هی دورتر و دورتر می شیم تا خونه منفجر بشه!!!

حالا هی اجازه بدهید بچه ها کارتون پلنگ صورتی تماشا کنند!

           دو سئوال

  • در خانه تنها هستید. صدای در را می شنوید. از چشمی* به بیرون نگاه می کنید و متوجه می شوید که یک غریبه پشت در ایستاده است. چه کار می کنید؟
  • در خانه تنها هستید. تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارید. شخصی که صدایش را نمی شناسید از شما می پرسد که آیا مادرتان در خانه است یا خیر. چه کار می کنید؟

این سئوالات را از بچه‌های دبستانی اطراف خودتان بپرسید٬ ببینید چه پاسخی به شما می‌دهند. پاسخ‌های آن‌ها را برای من بنویسید. البته خودتان هم می‌توانید پاسخی را که به نظرتان می‌رسد بنویسید. به نظرم خواندن این طور کتاب‌ها به صورت دسته‌جمعی علاوه بر این‌که لحظه‌های شاد و خوبی را برای بچه‌ها به وجود می‌آورد٬ این امتیاز را دارد که شما می‌توانید در لحظه به سئوالات آن‌ها پاسخ بدهید٬ اگر احساس کردید نگران شده‌اند به آن ها آرامش بدهید و بگویید که قرار نیست مثلا خانه‌ی ما آتش بگیرد یا دزد به خانه‌ی ما بیاید. ما این کتاب را برای بالاتر رفتن اطلاعات‌مان می‌خوانیم و این‌که اگر نیاز شد بتوانیم به دیگران هم کمک کنیم.

        • منتظر پاسخ های خلاقانه و کاربردی شما هستم. راه حل های پیشنهادی کتاب هم ان شاالله در آینده٬ درج خواهند شد. 
        • *می توانید به جای "چشمی" بگویید اگر صدا یا تصویر یک غریبه را از پشت آیفون شنیدی یا دیدی. 
        • با خبر شدیم که کتاب ها فقط به صورت پک کامل سه جلدی قابل تهیه هستند و ما قسر در رفته ایم!. البته جلد سوم هم کاملا کاربردی و قابل استفاده برای مقطع راهنمایی است.  قیمت تمام شده ی هر پک ۷۰۰۰ تومان می باشد.
        • دوستان متقاضی می توانند با شماره تماسی که از طریق کامنت خصوصی در اختیارشان می گذارم با مسئول توزیع کتاب ها در تهران تماس بگیرند و درخواست ارسال پستی داشته باشند.
        • شک نکنید که بنده تا این لحظه هیچ پولی بابت تبلیغ برای کتاب ها نگرفته ام٬ ولی هیچ تضمینی نمی دهم که بعد از این هم نگیرم!

برچسب‌ها:
از مادرانه ها, از لا به لای کتاب ها, یوسفانه
+ تاريخ سه شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۱ساعت 8 نويسنده : زینب‌سادات |

دی روز با بچه ها رفتیم نمایشگاه کتاب. شکر خدا خرید خوبی هم کردیم. یکی از خریدهای مان دو شماره از کتاب «بچه ها غافلگیر نشوید» نوشته ی لیندا شوارتز بود. حیفم آمد این مجموعه رامعرفی نکنم. نمایشگاه تا فردا شببرپاست. به مادرهایی که کودکانی در مقاطع ابتدایی و متوسطه دارند توصیه می کنم این کتاب ها را تهیه کنند.

در این مجموعه ی سه جلدی -که ما فقط دو جلدش را خریدیم- با روشی ساده و ملموس آموزش های اولیه برای برخورد با اتفاقات غیر منتظره به بچه ها داده شده است.

بخشی از مباحث طرح شده در جلد یک و دو: پیدا کردن یک کیسه ی پر از قرص یا اشیای مشکوک در مدرسه٬ آتش سوزی در خانه٬ گیر کردن در آسانسور٬ گم شدن در سفر٬ برخورد با یک زورگو٬ خون دماغ شدن٬پاشیدن مواد شیمیایی به چشم٬ نشت گاز٬آتش گرفتن وسایل برقی٬ پشت در ماندن٬ گم کردن وسایل شخصی در کلاس٬ گم شدن برادر کوچکتر٬ مزاحمت یک غریبه٬ مزاحم تلفنی٬احترام به حریم شخصی افراد٬خرج کردن پول تو جیبی٬ عادت های مزاحم درس خواندن٬ فاش کردن راز٬ دنباله روی از دیگران٬ دفاع از یک ذوست٬ شوخی های قومی٬ زباله های سمّی٬ ...

بعضی از موضوعات مطرح شده در کتاب موضوعات به ظاهر پیش پا افتاده ای هستند ولی راه کارهای پیشنهادی خانم لیندا شواترز همراه با ترجمه ی عالی و بومی شده ی خانم مهین توکلی به بچه ها کمک می کند در مواجهه با موقعیت های مختلف٬ کنترل خود را از دست ندهند و با آرامش به دنبال یافتن راه های ساده و قابل اجرا باشند.

آدرس غرفه: محل دائمی نمایشگاه های بین المللی اهواز٬ انتهای سالن خلیج فارس٬ جنب غرفه ی کانون پرورش فکری کودک و نوجوان. (غرفه ی مورد نظر سمت چپ غرفه ی کانون قرار گرفته است. موقع خرید قصد تبلیغ نداشتم٬ وگرنه آدرس دقیق را یادداشت می کردم!)

مشخصات کتاب برای غیر اهوازی ها:

نام کتاب: بچه ها غافلگیر نشوید

نویسنده: لیندا شوارتز

مترجم: مهین توکلی

ناشر: شرکت انتشارات فنی ایران

قیمت: ۱۵۰۰ تومان(البته کتابهایی که ما خریدیم چاپ ۸۷ هستند٬ قیمت فعلی آن ها را خودتان حساب کنید.)

تلفن دفتر مرکزی انتشارات: ۰۲۱۸۸۵۰۵۰۵۵

تلفن مرکز پخش: ۰۲۱۶۶۴۶۲۲۱۸

یک صفحه از کتاب را در ادامه مطلب بخوانید.


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, از لا به لای کتاب ها, یوسفانه
ادامه مطلب
+ تاريخ دوشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۱ساعت 9 نويسنده : زینب‌سادات |
- باید پسوندِشو عوض کنی. دستگاه نمی تونه پسوندشو بخونه.

چند روز بعد...

ماماااااان! من صفت و فاعل و مفعولش رو هم عوض کردم. بازم اجرا نمی شه!!!

↓↓↓

یادش نبود بهش گفتم پسوند. فقط می دونست یه چیزی بوده که مربوط به درسِ «بنویسیم» می شده!

عنوانِ مطلب٬ نام کتابی ست از شاعر هم استانی ما٬ زنده یاد قیصر امین پور


برچسب‌ها:
یوسفانه
ادامه مطلب
+ تاريخ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۱ساعت 19 نويسنده : زینب‌سادات |

اگر خیلی پاستوریزه اید نخوانید!

حسام مشغول خواندن نوشته های روی جعبه ی خمیر بازی و یوسف پای کامپیوتر ولی گوش هایش با حسام است.

حـسام: این خمیر را من نخریده ام. بابا خریده. من هنوز بزرگ نشدم. وقتی بزرگ شدم می رم یک خمیر می خرم. وقتی اینا خراب شدن می رم یک خمیر می خرم٬ خمیرم را گم می کنم که داداش نره قاطی ش کنه. 

یوسف: من می فهمم کجا گمش کردی!!!

حسام: نفهم!

یوسف: خودتی!

کلمه ها و ترکیب های تازه
گم کردن = قایم کردن


برچسب‌ها:
یوسفانه
+ تاريخ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ساعت 13 نويسنده : زینب‌سادات |