بعد از چند سال زندگی مشترک بالاخره فهمیدم هر کسی به یک چیزی/چیزهایی علاقه دارد و قد علم کردن در مقابل علاقه مندی های شریک زندگی غیر از فرسایش روح طرفین سودی نخواهد داشت. همان سال های اول کشف کردم که همسرم به تماشای فیلم علاقه مند است و رو تُرش کردن ها و دق کردن ها و غصه خوردن ها و خون به جگر شدن های ناشی از فشردن کلیدِ قرمزرنگِ کنترلِ تلوزیونِ ۲۱اینچِ شهاب‌مان توسط ایشان، آن هم به محض ورود به خانه و هوو پنداشتن آن جعبه ی ناقابل هیچ سودی برایم نخواهد داشت، غیر از اشک های پنهانی که مرا از پا در می آورْد و اشک های علنی که هر دوی‌مان را. چند سال پیش از روی عشق به همسر و در واقع به جهت تسلیم سرنوشت شدنم با هزینه ی شخصی خودم! یک دستگاه دی وی دی پلیر درپیت خریدم که از همان ابتدا بنای ناسازگاری گذاشت و هیچ فاز نداد. یک ضبط غول پیکر هم داشتیم و داریم که به علت هیکل گنده اش و فضای کم خانه ی ما، مدت هاست توی کمد اتاق بچه ها زندانی شده است. خواست این همه اَبَرضبط نباشد!، طفلک روزگاری برای خودش کسی بود. امان از جبر زمانه.

به هر روی چند وقت پیش به لطایف الحیلی یک پلیر دیگر جفت و جور کردیم و تلویزیون ۲۱اینچ شهاب را هم که چند سالی بود بازارش کساد شده بود و رفته بود توی اتاق بچه ها برای بازی پلی استیشن و حالا به دلیل قرار گرفتن در سال تحصیلی و تحریم پلی استیشن، در کنج عزلت به سر می بُرد با یک حرکت عشقولانه و غافلگیر کننده آوردیم توی اتاق خودمان که همسرمان بتواند هر چه قدر دلش می خواهد فیلم تماشا کند و البته ما هم بنای همراهی ایشان را داشتیم با تمام وجود.

پرانتز باز-----> (محمد حسام یک عادت خیلی خوشگل دارد که حتما دلش می خواهد قبل از خواب چند دقیقه ای را بلکه چند ساعتی را در اتاق ما بخوابد. قبل از خواب می آید تق تق تق در می زند که؛ مامان می شه بیام یه نقطه پیش تون بخوابم بعد برم تو اتاق خودمون؟. ما هم می گوییم فقط یک نقطه ها!، و محمد حسام هم می گوید باشه. این یک نقطه در صورت خوب آلود بودن ما می شود دو نقطه،‌ سه نقطه، چهار نقطه و همین طور نقطه چین نقطه چین تا صبح کشیده می شود و صبح بیدار می شویم و می بینیم ؛ بله! جا تَر است، بچه هم هست!) <---- پرانتز بسته

برویم سراغ پلیر جدید و ماجرای فیلم تماشا کردن ما. یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک شب از شب ها که ما می خواستیم همراه همسرمان فیلم تماشا کنیم محمد حسام طبق معمول هر شب آمد توی اتاق و خواست یک نقطه پیش ما بخوابد. ما نمی خواستیم بخوابیم و تلویزیون را روشن کرده بودیم و فیلم را چپانده بودیم توی پلیر و مثلا سینمای خانگی درست کرده بودیم برای خودمان. حسام هم طبیعتا تصمیم گرفت همراه ما اول یک نقطه فیلم تماشا کند! و بعد یک نقطه بخوابد.

از آن جا که قصه ی فیلم به ماجرای روزهای تبعید امام در پاریس و درگیری های خیابانی آن روزها در ایران مربوط می شد موضوع برای حسام جالب شده بود. خب بچه است دیگر برایش سئوال پیش می آید. مامان اینا که تفنگ دارن آدمای بدی هستن؟ اونا که فرار می کنن آدمای خوبی هستن؟ چرا اینا دارن اونا رو می کشن؟ مامان توضیح داد که شاه مردم را اذیت می کرد و مردم او را دوست نداشتند، امام خمینی که خیلی شجاع بود به ایران آمد و شاه ترسید و فرار کرد و مردم هم پیروز شدند و یک همچین توضیحات تندتند و مُجمَلی. نه این که فیلم حساس بود و ما هم دست مان یک‌وری بود و نمی توانستیم فیلم را به عقب برگردانیم! ناچار بودیم تندتند توضیح بدهیم که یک وقت حتی یک دیالوگ هم از دست‌مان نرود. هر چه باشد پولش را داده بودیم. یعنی جو سینما تا این حد گرفته بود ما را آیا؟!

خلاصه... سئوالات پسرک تمامی نداشت و حالا می خواست بداند آن آقایی که یک چیز سفیدی روی سرش دارد مگر مثل امام خمینی نیست؟! و آیا او نمی تواند مردم را نجات بدهد!!!؟ بنابراین باید هم توضیح می دادم که به آقاهایی که چیز سفیدی روی سرشان می گذارند می گویند روحانی، هم این که اسم آن چیز سفید چیست و هم این که امام خمینی یک روحانی است و هر کس روحانی بود امام خمینی نیست و ...

همه ی توضیحات را که دادیم حسام به شکل خنده داری در ورطه ی یک تلاش مذبوحانه برای یاد گرفتن اسم عبا و قبا و عمامه افتاد و به متنوع ترین شکل ممکن حروف این سه کلمه را با هم ترکیب می کرد و در نهایت هم نمی توانست اسم هیچ کدام شان را به درستی ادا کند!. از آن طرف، همسر هم که غرق فیلم شده بود با ایما و اشاره می رساند که کمتر حرف بزنیم و صدای تلوزیون را بلندتر کنیم و این وسط خودش هم سعی می کرد ادای درست کلمه های عبا و قبا و عمامه را به حسام بیاموزد!

ساعت حدود دوازده نیمه شب بود و تنها اتفاقی که می توانست اوضاع را تغییر دهد صدای زنگ تلفن بود. سجاد از مشهد تماس گرفته بود تا اخبار داغ خواستگاری‌اش را به اطلاعم برساند. صحبت هایم که با سجاد تمام شد برگشتم توی اتاق. فیلم تمام شده بود و اسم بازیگران و عوامل فیلم روی صفحه ی تلویزیون مثل بادکنک هایی از کلمات، به سمت آسمان می رفتند. پاکت سی دی را توی دستم گرفتم و جواد از روی پاکت برایم توضیح داد که در نهایت برای هر کدام از شخصیت های فیلم چه اتفاقی افتاد.

پایان.


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, حسامانه, 30نما, همسرانه
+ تاريخ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۱ساعت 10 نويسنده : زینب‌سادات |

شلوغی مطب باعث شده بود سه نفری خودشان را روی دو تا صندلی جا کنند. مادر سرش را کرده بود توی خسی در میقاتِ جلال و پسرها مثل خرما به هم چسبیده بودند. توی فضای کوچک اتاق انتظار بدون هیچ امکاناتی فقط با استفاده از دست های شان سعی می کردند سر خودشان را گرم کنند و سر بقیه ی بیمارها هم از روی بیکاری گرم آن‌ها شده بود. چه کاری می شد کرد؟ پسر بزرگ‌تر دستش را محکم مشت می کرد و برادر کوچکترش به زور و زحمت مشتش را باز می کرد. واقعا نمی دانم چندین بار این کار را انجام دادند. برادر بزرگ تر ظاهرا خسته شده بود و به مادرش گله می کرد که دیگر نمی خواهد ادامه بدهد٬ ولی فسقلی چهار-پنج ساله بی‌خیال نمی شد. پیرمردی که کنارشان نشسته بود به شدت روی‌شان زوم کرده بود و همین‌طور با لبخند میخ شده بود به کلنجار رفتن دست‌هایشان. آخرش هم طاقت نیاورد و با ادبیاتی که به سن و سالش نمی خورد، به پسر کوچولو گفت: «چی کارش داری؟ یه کاری می کنی که پیله ش بشی؟ گیر دادی؟»

مادرشان هر از گاهی سرش را بلند می کرد، تذکری می داد و دوباره مشغول خواندن می شد. پسر کوچولو که بهانه ی آب گرفت پول داد دست برادر بزرگ تر که برود آب بخرد. باز هم یک بگومگوی کوچولو سرِ با هم یا تنها رفتن کردند و با تذکر مادر قرار شد هر دو با هم بروند. مادر نفس راحتی کشید و سرش را کرد توی کتاب. به پنج دقیقه نکشید که صدای پاهای‌شان مثل کوبیدن سم اسب از توی راه پله شنیده شد. پول توی دست‌شان بود و آبی در کار نبود. از منشی آب خواستند. پسرک دو قُلُپ خورد و همین!

دوباره بازیِ دست‌ها شروع شد. پسر کوچولو بدجوری حوصه اش سر رفته بود. مشت می کوبید به برادر بزرگ‌تر که هم‌بازی‌اش شود. مادر تنها راه خلاصی همه از این وضع را در جدا کردن بچه ها دید. خودش نشست وسط و قال قضیه کنده شد٬ بعد هم از پسر کوچولو که از دست برادرش شاکی بود، پرسید:«خب! حالا خوب شد؟». پسرک هم با صداقت تمام در حالی که سعی می کرد دستش را به برادرش برساند، گفت:«آره! فقط حالا دستم بهش نمی رسه!». مادر خوش‌بخت در حالی که خنده‌اش گرفته بود٬ یک کاغذ از توی کیفش در آورد و تند تند شروع به نوشتن چیزی کرد.

پسر بزرگ تر با یک لبخند پت و پهنِ موزیانه پرسید:« می شه بخونم؟»

- «نه!»

- «می خوای چی کار کنی؟ می خوای وارد وبلاگت کنی؟ می خوای لومون بدی؟ می خوای رسوامون کنی؟ من بالاخره می خونمش! ماااااااامااااااااان!»

و همین طور که می خندیدند و با هم چانه می زدند، پسر کوچولوی دل‌شاد پرید وسط حرفشان و با خوشحالی پرسید:«مامان اینا رو برای چی از تو کیفت درآوردی؟! می خوای با من نقطه بازی کنی؟!» و سرش را کرد توی کیف مادرش که دنبال یک خودکار دیگر بگردد.

نقطه بازی‌شان که تمام شد٬ دیگر نوبت شان شده بود و جلال هم رسیده بود به صفحه‌ی بیست و سه و از "باب جبرئیل" یک مشک‌مانندِ برزنتی خریده بود برای آب. 

دستــღـا


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, از لا به لای کتاب ها, یوسفانه, حسامانه
+ تاريخ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۱ساعت 8 نويسنده : زینب‌سادات |

نمی دانم ما که بچه بودیم چه وقت هایی مادرهای مان قربان صدقه ی دست و پای بلوری مان می رفتند. ولی حالا ما٬ مادرهای امروزی یک وقت هایی قربان دست و پنجه ی بچه های مان می رویم که شاید هیچ وقت فکرش هم به ذهن مادران مان نمی رسید. مثلا وقت هایی که دسته گل مان با دست های تپل مپلش کد ارسال کامنت رو تایپ می کند، میخ می شویم روی دست های خوشگلش و محو مهارت این انگشت های رقصنده روی کی برد می شویم!

به هر حال مادرهایی که روزهای شان این گونه می گذرد مدل ذوق کردن شان هم فرق می کند!

مادران امروز


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, حسامانه
+ تاريخ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۱ساعت 13 نويسنده : زینب‌سادات |

حسام داره با کامپیوتر بازی می کنه. تو بازی ش یه سری آدمک هستن که باید منفجرشون کنه. یکی رو هر چی می زنه فایده نداره. آروم داره با خودش حرف می زنه. گوشام رو تیز می کنم. داره به خودش دلداری می ده؛

- ایشالله خودش می میره. ایشالله خودش می میره!

 


برچسب‌ها:
حسامانه
+ تاريخ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ساعت 13 نويسنده : زینب‌سادات |

دست‌های‌شان را محکم در دست گرفته بودیم. گام‌های ما تند بود و گام‌های آن‌ها کُـند. از کنار هم گذشتیم .

در تاریخ نوشته شد؛ دوشنبه ۱۰ آبان ۸۹، از کنار هم گذشتند.

  زن جوان و فرزند خردسالش. مرد جوان و مادر سال‌خوردش!


برچسب‌ها:
از مادرانه ها, حسامانه
+ تاريخ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۹ساعت 22 نويسنده : زینب‌سادات |