به یکی از مشتری‌هام که رقم سفارشش بالا بود گفته بودم ارسال برای شما رایگانه. توی فرایند خرید لیستش کمی تغییر کرد. دوباره که می‌خواستم فاکتور بهش بدم هزینه ارسال رو هم زدم. گفت ولی ارسال رو گفته بودین رایگانه. گفتم آااااه ببخشید درسته درسته.

برای یکی دیگه از مشتری‌هام یه بسته فرستاده بودم که چون بسته‌بندی خاصی داشت و وزنش هم بالا بود، دقیقا نمی‌دونستم هزینه‌ی ارسالش چند میشه. بهش گفته بودم بعد از ارسال هزینه رو می‌گم.

امروز رفتم به مشتری دوم پیام بدم و مبلغ رو بگم باز اشتباهی به همون مشتری اول پیام دادم و گفتم هزینه‌ی بسته‌بندی و ارسال بسته‌ی شما فلان مقدار شد. جواب داد الان این رو گفتین که واریز کنم؟

رفتم چت‌هامون رو چک کردم دیدم ای وااای این که اون نیست. چه قدررررر زشت شد😅. واقعا خجالت کشیدم. الان میگه عجب آدم مسخره‌ایه. خودش گفت ارسال رایگان. حالا هی چپ و راست داره میگه ارسال انقدر شد ارسال اونقدر شد. خیلی ضایع شدم :/


برچسب‌ها:
داستان مشتری‌ها, کسب و کار
+ تاريخ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 19 نويسنده : زینب‌سادات |

امروز صبح رفته بودم پیش آقای خندان تا جغجغه‌های چوبی را که چند هفته پیش سفارش داده بودم، تحویل بگیرم. کارگاهش خیلی باصفاست. خودش هم. وارد که می‌شوم باید مراقب باشم چادرم به میز و دیوار و قفسه‌ها نخورد. گرد چوب و خاک روی همه چیز نشسته. آن‌قدر آرام و شمرده حرف می‌زند که می‌توانم جملاتش را یادداشت‌برداری کنم.

جغجغه‌ها را تک‌ تک گذاشته بود توی زیپ‌کیپ‌های پلاستیکی و آویزان کرده بود به قفسه‌ی فلزی کارگاه. خیلی خوشگل شده بودند. غیر از سفارشی‌های خودم چند مدل اضافه هم برای نمونه زده بود. گفت هر کدام را می‌خواهی بردار. گفتم همه را می‌برم، فقط این‌که اسم چوب‌ها را برایم بگویید که بدانم به مشتری چه بگویم و نکته‌ی دیگر این‌که هر چه چوب‌ها یک‌دست‌تر و بی‌نقش‌تر باشند برای مشتری‌های من خوشایندترند. بعد ادامه دادم کسی که مخاطب حرفه‌ای کار چوب نیست، ترجیح می‌دهد چوب، سفید و ساده و بدون گره و نقش و نگار باشد. طوری حرف می‌زدم که انگار خودم چوب‌شناسم! ولی در واقع خودم هم چوب‌های یکدست را بیشتر دوست داشتم، مخصوصا که چوب دو تا از جغجغه‌ها واقعا زشت بود. پناه بر خدا. حتی اسمش هم زشت بود. «چنارِ پَرمگسی». که البته خیلی هم برازنده‌اش بود. تمام سطح چوب پوشیده از خطوطی شبیه بال مگس بود. ولی برداشتم‌شان. شاید توی مشتری‌هایم مخاطب چوب‌شناسی داشته باشم که عاشق چنار پَرمگسی باشد! خدا همه طور بنده‌ای دارد.


برچسب‌ها:
کسب و کار
+ تاريخ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ساعت 20 نويسنده : زینب‌سادات |

جرأت نمی‌کردم دوباره برگردیم پارک. حس می‌کردم یک نفر که سووئیچ و جاکارتی‌ام را برداشته، جایی در نزدیکی‌مان کمین کرده و مترصد فرصت است تا ماشین را هم بدزدد. نمی‌دانستم جواب پارک پارک گفتن‌های دخترک را چه بدهم. نه می‌شد برگردیم خانه، نه جرات داشتم برویم پارک...


برچسب‌ها:
کسب و کار
ادامه مطلب
+ تاريخ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱ساعت 16 نويسنده : زینب‌سادات |

یک پیام کوتاه و مختصر فرستاد. «سلام. وقت‌تون بخیر. دختر من پنج ماهشه. کم‌شنوایی داره. می‌خواستم ببینم شما بند سمعک موجود دارید؟»

نشسته بودم وسط کارهای سفارشی نیمه‌آماده و کارتن‌های آدرس‌نویسی شده‌ی آماده‌ی ارسال. دفتر سفارش‌گیری امسال را بسته بودم و توی پیج و کانال هم اعلام کرده بودم که مهلت ثبت سفارش تمام شده، ولی همچنان پیام‌های درخواست خرید می‌گرفتم. با خودم گفتم خب بچه‌ی پنج ماهه که حالا نیاز به بند سمعک ندارد. نه تحرک خاصی دارد نه تنهایی از خانه بیرون می‌رود که بخواهد سمعک را گم کند.

برایش نوشتم «آماده چیزی ندارم. ان‌شاءالله سال جدید پیام بدید براتون درست می‌کنم.»

جواب داد «باشه ممنون. کسی دیگه رو نمی‌شناسید درست کنه برام الان؟ لازم دارم. تازه می‌خوام سمعک رو بگذارم. می‌خوام عادت کنه. دم عیده دو دفعه ببرمش بیرون بیوفته زمین، این همه هزینه کردم واسه سمعک و به سختی پیدا کردمش، خراب میشه»

کسی را نمی‌شناختم که برایش بندسمعک بسازد. نوع درخواستش هم با بقیه متفاوت بود. برای عیدی بچه‌های فامیل یا هدیه‌ی نیمه‌شعبان نمی‌خواست خرید کند. گفتم «فکر نمی‌کردم عجله داشته باشید. خودم براتون درست می‌کنم.»

ویس فرستاد و توضیح داد که اُدیولوژیست دخترش مرا معرفی کرده! و این‌که چون توی سنی است که دستش را زیاد به سمت گوش و سرش می‌برد یا مرتب غلت می‌زند احتمال افتادن سمعک‌ از گوشش هست. عجله داشت قبل از تحویل گرفتن سمعک، بند به دستش رسیده باشد. صدایش مستاصل و خسته و غمگین بود. بدوبدوی کارهای خانه و این دکتر و آن شنوایی‌سنج رفتن و نگهداری از بچه‌ی کوچک، حسابی رمق صدایش را گرفته بود. گفت که تا به حال خرید اینترنتی نداشته و اصلا نمی‌داند باید خودش برود بسته را از پست تحویل بگیرد یا برایش می‌آورند یا...؟

خاطرش را آسوده کردم که خیلی سریع سفار‌شش را پست می‌کنم و درب منزل هم تحویل خواهد گرفت و هیچ کار اضافه‌ای نیاز نیست انجام بدهد.

چند روز بعد، عکس فرستاد. سمعک آماده شده بود و بند هم درست سر جایش قرار گرفته بود. همه چیز آماده بود تا سوین کوچولو دنیا را بلندتر بشنود.


برچسب‌ها:
داستان مشتری‌ها, کسب و کار
+ تاريخ شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ساعت 15 نويسنده : زینب‌سادات |

مشتری قدیمی‌ای دارم که سالهاست از من خرید می‌کند. توی اینستاگرام، واتس‌اپ بیزنس و حالا هم توی ایتا پیام می‌فرستد. یک پرونده برای سفارشش باز می‌کند و نمی‌دانی چه زمانی قرار است آن را ببندد. تمام پیام‌های کانال را لحظه به لحظه رصد می‌کند. اطلاعات هر محصول را از خودم بهتر بلد است. اینکه مثلا قیمتش قبلا چند بوده و حالا چند شده، اینکه قبلا با فلان گیره و به فلان روش تولیدش می‌کردم و حالا تغییرات داشته یا هر مورد جزئی دیگری.

لا به لای پیام‌های سفارش دادن، از خودش می‌گوید، از همسرش، شرایط زندگی‌اش، ویار بارداری‌اش، گرفتگی بینی پسرش، قول و قرارهای شبانه با دخترش،...

لیست پیام‌ها را که چک می‌کنم عدد بغل اسمش از هفت و هشت کمتر نمی‌شود. همیشه کلی پیام چهار پنج خطی برایم نوشته شامل سوال در مورد؛ موجودی کارها، جنس کارها، دوام شان، اینکه چرا فلان محصول را دیگر تولید نمی‌کنم، اینکه اگر این تعداد از یک کار را بخرد تخفیف هم دارد یا نه، اینکه چه قدر دلش می‌خواست دست و بالش باز بود تا مثل قدیم می‌رفت بازار و خرید می‌کرد و..... چیزهایی از این دست و خیلی بیشتر از این دست!

و حالا بسته به اینکه حالم خوب باشد یا نه، مودم آن روز چه باشد، خسته باشم یا باحوصله، اول صبح باشد یا آخر شب، هر بار یک مدل جواب پیام‌هایش را می‌دهم. یک بار دقیق و با جزئیات، یک بار کوتاه و تک کلمه‌ای با پرش از روی بعضی پیام‌ها و سوالاتش، یک بار با جدیت و بی‌تعارف، یک بار با گل و قلب و بوس. ولی او همیشه صمیمی و راحت است. همیشه لحن مرا مهربان و دوستانه می‌خواند. حرص خوردن‌ها و دندان ساییدن‌هایم که به خاطر سوالات تکراری و بی‌موردش است را، نمی‌بیند و همین باعث شده این رابطه‌ی چند ساله دوام بیاورد. اگر حساس بود به شیوه‌ی پاسخ‌دهی‌ام یا بدبین بود به جواب‌های کوتاه و بی‌احساسم، شاید خریدهای چند صد هزار تومانی‌اش که هر بار تا زمان بسته‌ شدن پرونده‌ی سفارش بالای یکی دو میلیون می‌شوند، این قدر ادامه‌دار نمی‌شد.

امروز آخرین سفارشات سال چهارصد و یک را پست خواهم کرد. بسته‌ی خانم شین هم توی آن‌هاست. سنگین‌ترین بسته با چند تا اشانتیون و ارسال رایگان به خاطر مبلغ بالای سفارشش. خوشحالم که سال دارد تمام می‌شود و بالاخره پرونده‌ی این سفارشش را هم توانستم با زور و تهدید و ارعاب ببندم :)


برچسب‌ها:
داستان مشتری‌ها, کسب و کار
+ تاريخ شنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۱ساعت 9 نويسنده : زینب‌سادات |